بررسی و تحلیل دو داستان تمثیلی از مولوی و داستایوفسکی با توجه به مساله وجوه تراژیک زندگی

نوع مقاله : علمی- پژوهشی

نویسنده

دانشیار گروه زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه پیام نور

چکیده

یکی از موضوعات تکرارشونده در اذهان و نفوس انسان‌ها در طول تاریخ توجه به مسئلة مرگ و اضطراب حاصل از آن است که روح و روان انسان را معطوف کرده و متفکران همواره سعی کرده‌اند با رهیافت‌های مختلف به دلایل و عوامل ‌این نوع اضطراب بپردازند. در ‌این مقاله، نویسنده با اذعان به اختلاف و تمایز تلقی اندیشمندان از پدیدارهای متافیزیکی همچون خدا، زندگی پس از مرگ و ... با توجه به شرایط و ویژگی‌های حاکم بر هر دوره،  به واکاوی ‌این نوع از اضطراب، با توجه به دو داستان تمثیلی از دو جهان­بینی متفاوت (مولوی و داستایوفسکی)، می‌پردازد؛ اضطرابی که از آن به اضطراب حاصل از سرنوشت و مرگ تعبیر شده است. داستان نخست جالینوس و استر از مولوی و دیگری ایوان و کروکودیل از داستایوفسکی است که نویسنده در ‌این مقاله ضمن بیان اختلاف در جهان­بینی حاکم بر تولید دو متن و نتایج پایانی داستان‌ها، به مقایسه نوع کنش شخصیت‌های اصلی و زمینه‌های دیگر، افکار و اندیشة حاکم بر دو داستان و... می­پردازد. حاصل کلام این است که دو داستان به­رغم شباهت‌های فراوان از نظر ساختاری و در مواردی موضوعی، از نظر فضای گفتمانی- فلسفی متفاوت بوده، به این معنا که داستان مولوی در مذمت دنیادوستی و داستان داستایوفسکی در نکوهش مرگ­اندیشی، پوچی و بی معنایی زندگی است.

کلیدواژه‌ها


عنوان مقاله [English]

Comparative survey and Analyses of two story of Mewlana and Dostoevsky (ASTAR and KEROKODIL)

نویسنده [English]

  • Mostafa Gorji
چکیده [English]

Death and the anxiety caused by death make one of the most frequent matters which has involved humans’ soul and spirit in the course of history and thinkers have tried to deal with the causes of this anxiety regarding different approaches. In this article, being aware of the variant viewpoints of the thinkers, with respect to metaphysical phenomena like God and the Life after the death in different conditions dominating each era, the author examines this kind of anxiety, which is referred to as the anxiety resulting from destiney and death. This is done by aviling from two symbolic stories of Mawlavi and Dostoyevsky, i.e. Astar and Jalinus and Ivan and The Crocodile, which represent two different ideologies. While presenting the ideological differences dominating the production of the stories and their final results, the author compares the actions of main characters as well as the thoughts dominating the stories. The findings reveal that although they are similar in structure, and sometimes in theme, they are different from the viewpoint of discoursal-philosophical space; Mawlavi’s story is about rejecting the love for the world while Dostoyevsky’s rejects thinking about death and the meaninglessness of life.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Mawlavi
  • Dostoyevsky
  • death
  • Astar and Jalinus
  • Ivan and the Crocodile

مقدمه

یکی از پرسش‌های بنیادین که همواره ذهن، روان و زبان انسان‌ها را در طول تاریخ به خود معطوف داشته ارتباط و نسبت عالم صورت و معنا به‌ویژه پدیدة مرگ و چرایی آن است. پدیده‌ای (فنومن) که با توجه به حقیقت وجودی (نومن)آن، به عنوان یکی از وجوه تراژیک زندگی انسان (همچون درد، گناه، تنهایی و...) تعبیر شده است.

تراژیک به ‌این معنا که از آغاز آفرینش تاکنون و از زمان حاضر تا پایان هستی، بشر را از آن گریز و گزیری(1) نبوده و نیست و از ‌این جهت بسیاری از آن به «هر بند گشوده شد مگر بند اجل»(2) تعبیر کرده و راهکار رهایی از ‌این درد و رنج را در غنیمت شمردن زندگی(3) و لذت بردن از آن بر شمرده­اند.

البته لازمه بحث در ‌این زمینه با توجه به گسترگی و شمول آن، بحث کردن پیرامون مفاهیمی ‌چون معنای زندگی است که با رازهای دیگری چون واقعیت زمان، مرگ، شرور در عالم، خدا و جهانِ پس از مرگ درآمیخته است که هدف‌ این جستار نیست.

دربارة ترس و اضطراب از مرگ نیز از کهن­ترین حماسه‌های بشری (گیلگمش)، غنایی­ترین و رمانتیک­ترین آنها(4) تا انواع ادبی مدرن و پست مدرن بحث‌های زیادی شده است که ساده­ترین و در عین حال عمیق­ترین نظریه در ‌این زمینه، رویکرد روانشناختی- فلسفی به مرگ است که دلیل ‌این اضطراب و ترس، انتزاعی بودن‌این تجربه از یک سو و از آن هم مهم­تر تنها و یک بار تجربه کردن آن از سویی دیگر معرفی شده است.(5) همچنان که برخی دیگر مهم­ترین دلیل ‌این نوع اضطراب را در ‌این می‌دانند که انسان، خود را به صورت عضوی از چرخة طبیعت نگاه نمی‌کند.(6)

با توجه به این موارد، نوع نگاه به مرگ و زندگی به مانند بسیاری از اسرار هستی با توجه به مقوله‌هایی چون زمان، مکان، جهان­بینی و نظام باور و اندیشگانی انسان‌ها، بسیار متفاوت است و صد البته با توجه به‌این امور و مؤلفه‌ها، مرگ هر انسان نیز با توجه به نوع باور او تنظیم و تعیین خواهد شد.(7) با ‌این زمینه است که شخصیت‌های بزرگ در طول تاریخ با تأسی از فرهنگ و گفتمان حاکم بر جهان درون و برون؛ گریز از آن را مساوی با مواجهه ناگزیر با آن و درک آن را نیز به تبع همین گریزناپذیری غیرممکن می­دانند.(8) چنانکه در اندیشة همة ادیان از جمله مسیحیت؛ ارزش هر انسان نه در پیروزی بر مرگ که در تلاش برای زیستن با آن دانسته شده(9) و چنین مرگی برخلاف نوع دیگر آنکه تحلیل کالبد به صورت تدریجی است؛ کار حقیقت هستی قلمداد شده است.(10) لذا برخلاف برخی از نحله­های فلسفی که مرگ را به اندازه پورنوگرافی سانسور کرده اند؛(11) عده‌ای برآنند که مرگ تنها موجب پایان زندگی است نه پایان رابطه(12) و اگر چه حقیقت مرگ، موجب نابودی انسان است؛ اندیشه دربارة آن موجب رستگاری انسان خواهد بود.(13)

با توجه به‌ این نکات است که مطابق باور برخی از مرگ­پژوهان، تجربه رویارویی با مرگ خود؛ نیرومندترین تجربه‌ای است که ما را از وجه روزمره هستی (شگفتی انسان از چگونگی بودن چیزها در جهان) به وجه هستی­شناسانه آن (شگفتی انسان از بودن خود چیزها در جهان) سوق خواهد داد. (یالوم، 1386: 161)

با توجه به‌ این تجربه است که بشر در طول تاریخ سعی کرده است اضطراب، دلهره و وحشت‌های ‌این پدیده را با تدابیر مختلف کمرنگ سازد که تأکید بر باور و‌ایمان به آن در دستگاه‌های فکری ادیان و مذاهب مختلف(14) و تجلی‌ این اندیشه در مجموعه هنر، فلسفه و ادبیات ملل گوناگون، کوششی در ‌این راستا محسوب می‌شود.(15) بر ‌این اساس یکی از نکات مهم در زمینه مرگ ستایی، مرگ آگاهی (مربوط به ساحت معرفتی و عقیدتی) و مرگ­اندیشی (مربوط به ساحت هیجان، احساس و عواطف)؛ اضطرابِ مرگ و هیجان حاصل از باور بدان است که با توجه به بحرانِ اضطرابی که انسان معاصر مبتلا به آن است؛ نیاز به بحثی عمیق­تر دارد. همچنین براساس رهیافت‌های مختلف فلسفی و اجتماعی چنین برمی‌آید که زمان و عصر جدید از مدت­ها پیش وارد منطقه البروج اضطراب (حاصل مرگ و سرنوشت) شده است (کازنتزاکیس، 1387: 485) که با توجه به ‌این اضطراب و تردید دربارة همه خاستگاه‌های سنتی معنا، چیزی که ضامن معنا باشد کمرنگ شده است.(16) (تیلور، 1387: 89)

در ‌این میان پاره‌ای از بزرگان هنر و ادبیات جهان در ادوار پیشین تاکنون سعی کرده­اند در قالب هنر و آموزه‌های هنری از ‌این اضطراب بکاهند؛ اضطرابی که به تعبیر پل تیلیش- فیلسوف متاله آلمانی- در سه ساحت اضطراب حاصل پوچی و بی معنایی، اضطراب حاصل از گناه و محکومیت و اضطراب حاصل از مرگ و سرنوشت با انسان بوده است و همواره با او خواهد بود؛ اگرچه میزان و کمیت حضور و بروز آن در ادوار مختلف متفاوت است. (تیلیش، 1384: 76)

بر‌ این اساس در ‌این مقاله نویسنده سعی کرده است کوشش دو تن از مشاهیر ادبیات جهان یعنی جلال­الدین محمد بلخی (604-672) و فئودور داستایوفسکی (1821-1881) را در کاستن اضطراب‌های انسان در حوزة مرگ آگاهی و مرگ­اندیشی؛ تنها در یک داستان- که دارای اجزای نسبتاً مشابه از نظر نوع روایت، ساختار و کنش داستانی است- بررسی کند و در ‌این میان آموزه‌های مشترک آن دو را با وجود تفاوت‌های زبانی، زمانی، فرهنگی و نوع جهان­بینی تحلیل نماید. البته در پاسخ به ‌این سؤال مقدر که فرزانگانی چون مولوی و داستایوفسکی با همه اختلافات مکانی، زمانی و اندیشگانی و شرایط و بافت فکری متفاوت چگونه می‌توانند پاسخگوی‌این مسئله باشند؛ باید به ‌این عبارت «کَرِن آرمسترانگ» استشهاد کرد که بحران‌های معنوی و اجتماعی مختص زمان و مکان خاصی نبوده و نیستند و کشف اندیشه‌های طلایی متفکران بزرگ می‌تواند راهکارهای رهایی از ‌این بحران‌ها را روشن کند. (آرمسترانگ، 1386: 2)

در‌ این میان توضیح دو نکته نیز لازم است. نکتة اول ‌این که اگرچه دربارة تأثیر ادبیات روس از ادبیات فارسی تحقیق جامع و مستقلی انجام نشده است؛ دربارة تأثیر آن از ادبیات عربی و به‌ویژه قرآن(17) آثاری تالیف شده که یکی از ‌این آثار کتاب ممدوح ابولوی است که با عنوان «تولستوی و دوستیفسکی فی الادب العربی» تألیف شده است. (علی نظری و... 1385) نکتة دیگر آنکه انگیزة اصلی نویسنده از نوشتن ‌این مقاله علاوه بر بررسی شباهت‌های ‌این دو در برخی از حوزه‌‌های معرفت‌شناسی، هستی­شناسی و انسان­شناسی؛ ناشی از دو داستانی است که آن دو در تبیین پدیدة مرگ و نحوة مواجهة انسان با آن بیان داشته‌اند.

البته در داستان نخست ‌این موضوع یعنی ترس از مرگ به صورتی بارزتر و در دیگری به عنوان یکی از تم‌ها و حوادث داستانی مطرح شده است. به عبارت دیگر، دو داستان در دو فضای گفتمانی و فلسفی مطرح شده است؛ به این­گونه که وجه غالب داستان نخست (مولوی) در مذمت دنیادوستی است و اینکه باید به کام مرگ نجات بخش رفت و از زندگی و حیات محسوس (غیرمعقول) فاصله گرفت. همان تم و موضوعی که پیشتر در متون اهل تصوف با عبارت‌های «به استقبال مرگ رفتن، ‌موتوا قبل اَن تموتوا و...» از آن یاد شده است و جالینوس نمایندة تیپولوژیک انسان‌های وابسته به دنیا معرفی شده است. ضمن اینکه اضطراب از مرگ و میل به جاودانگی به صورت ضمنی در فحوای آن نهفته است. در حالی که داستان دوم در مذمت مرگ­اندیشی است که تم ضمنی آن توجه به بی معنایی و پوچ بودن زندگی است. لذا باید گفت این دو داستان با فاصلة زمانی حدود شش قرن و اشتراک و تشابه­های محتوایی و صورت و ساختار مشابه؛ حاصل دو گفتمان متفاوت­اند.

 

مولوی و داستایوفسکی

یکی از شخصیت‌های جهانی که نقشی فراوان در احیا و غنای فرهنگ بشری داشته جلال­الدین محمد بلخی (604-672) است که در مثنوی خویش و با استفاده از قالب داستان، زدایندة احساس ناامنی، شک، ناتوانی، اضطراب و سایر آلام بشری است. او در مجموعه شش دفتر مثنوی، به دو وظیفة هدایت­گری و سعادت­مندی انسان­ها از یک سو و درمانگری و آموزگاری از سویی دیگر واقف و در جای جای مثنوی به این دو نکته عنایت ویژه داشته است. او از یک سو به نجات انسان از حصارها و آفات بالقوه و بالفعل می‌اندیشیده و از سویی دیگر دغدغة رهایی انسان از رنج و دردها را در سر داشته است.

اما فئودور میخایلوویچ داستایوفسکی (1821-1881) یکی از بزرگترین نویسندگان روس است که از مهم­ترین آثار او می‌توان به جنایت و مکافات(18) (1865)، ابله(19) (1868)، تسخیرشدگان(20) (1872)، برادران کارامازوف(21)(1880) و قمارباز(22) اشاره کرد. درباره ذوابعاد بودن او،  باید گفت که علاوه بر خلاقیت فراوان، در مقام یک موعظه‌گر توانسته است از درد و رنج‌های بشری سخن بگوید و در مقام یک اندیشمند، راه­های رهایی انسان از ‌این رنج­ها را برشمارد. از نظر موقعیت اجتماعی، برخی او را بی دین و برخی مومن و برخی او را واپس گرا و برخی نیز او را به شدت مدرن می­دانند(23) و اتفاقاً هر کدام از دو گروه شاهدی را از آثار او اقامه می‌کنند. (ممدوح، 1385: 114)

حاصل کلام ‌اینکه درونمایه غالب داستان­های او توصیف دردمندانة زندگی فقیران و دردمندانی است که فرجام زندگی داستانی آنان غالباً تراژیک است. چنانکه برخی از محققان جنبة مشترک کلیه آثار او را به خاطر تحمل ده سال زندان؛ دردستایی(24) و علاقة مفرط او به عرفان و دین، توصیف طبقات پایین جامعه و تأکید بر مسئولیت­پذیری انسان می‌دانند. (مجتهدی، 1387: 13)

در ‌این میان اگرچه اشتهار او بیشتر به خاطر رمان‌های اوست و کمتر به داستان‌های کوتاه‌ایشان توجه شده؛ برخی از داستان­های کوتاه‌ایشان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است که مبین عصارة اندیشة او در رمان‌های حجیم است. با ‌این توصیف، مهم‌ترین ویژگی‌های محتوایی داستان­های او، از یک سو لزوم احیای فضائل اخلاقی و گرایش‌های عرفانی مردم روسیه و تبیین نوعی بیماری روحی است که تفکر، اخلاق و اعتقادات اصیل مردم روسیه را سست کرده (مجتهدی، 1387: 130-147) و مخالفت با کلیسای کاتولیک از سویی دیگر است. (همان: 190) او ضمن توجه مفرط به روسیه(25) و آیندة جهان و بدبینی نسبت به اروپای غربی (همان: 165) به بی‌توجهی نسبت به زندگانی سنتی روسی در قالب شخصیت‌های ناموزون توجه دارد. (همان: 2-19) لذا او به مانند یک روانکاو و انسان­شناس در قالب داستان به دقت و تعمق در واقعیت انسان‌ها می‌پردازد (همان: 75) و مهم­ترین دغدغة او تشخیص درست دردها و توجه به واقعیت­های ملموس جامعه است. (همان: 232) سایر ویژگی‌های داستان­های او به قرار ذیل است:

- توجه به عنصر «فاجعه»(26) به عنوان حاصل تقابل تام میان سرنوشت و اختیار. (همان: 230)

- توجه به تم جنایت و یا میل به انجام آن. (46)

- تأکید بر مسئلة شرور و وجود واقعی شیطان در‌این جهان. (206)

- بدبینی نسبت به‌ایسم‌ها و نظریه‌های غربی. (232)

- مخالفت صریح با فلسفه و فیلسوفان. (236)

- توجه به عنصر عاطفه(27) به جای عقل و تقابل عقل و عاطفه در غالب داستان­های او. (ممدوح، 1385: 20)

- غلبة نوعی بحران روحی بر شخصیت‌های داستان­های او به دلیل عمق معرفت روانکاوانة او.(28)

با توجه به ارزش و اهمیت مجموعه داستان­های کوتاه ‌وی و با عنایت به حضور مجموعه ویژگی‌های یادشده در داستان‌های او، کمتر به داستان‌های کوتاه ‌او توجه شده است؛ با وجود ‌اینکه این داستان‌ها به مانند اکثر رمان‌های‌وی در دفاع از سنت و فرهنگ شرق در مقابل تمدن غرب، تجارت جهانی و سرمایه داری نوشته شده است. یکی از بهترین داستان‌های کوتاه ‌وی که ظاهراً برای اولین بار در سال 1386 به فارسی ترجمه شد؛ داستان کوتاه کروکودیل است. ‌این داستان در یک نگاه نقد مدرنیته و دفاع از سنت در قالب یک تمثیل است(29) و با یک نگاه تأویل­گرایانه، بیان رابطه زندگی انسان در دو مرحله قبل و بعد از مرگ است.‌این داستان در کنار داستان‌هایی چون رؤیای آدم مضحک، آقایپروخارچین، پولزونکوف، درخت کریسمس و ازدواج، ماری دهقان، دزد شرافتمندانه(30) در کتابی با عنوان رؤیای آدم مضحک چاپ و منتشر شد که هر یک از داستان‌های ‌این مجموعه به دوره‌‌ای از دوره‌های مختلف فعالیت ادبی ‌این نویسنده تعلق دارد. او در این مجموعه (هفت داستان) با فضایی آمیخته با طنزی تلخ و گزنده به انتقاد از مسائل اجتماعی و فرهنگی پرداخته است.

محور اصلی مقاله حاضر بررسی مقایسه‌ای یکی از داستان‌های ‌این مجموعه، یعنی داستان کروکودیل با داستانی مشابه و بی نام در دفتر سوم مثنوی مولوی (3962- 3994) است. دو داستانی که کنش، شخصیت‌های همگون و ساختار و محتوای نسبتاً مشابه دارند؛ اگرچه در دو فضای گفتمانی متفاوت تدوین شده­اند. شخصیت‌های اصلی دو داستان، ‌ایوان و جالینوس هستند که در یک مکان مشابه (اولی در شکم کروکودیل و دومی‌در شکم استر) کنش و موقعیتی همگِن دارند.

 

گذری بر دو داستان استر و جالینوسِ مولوی و کروکودیلِ داستایوفسکی

با توجه به ‌این مقدمات و بیان اهمیت و نقش نحله‌های مختلف در ساختن تصورات و رهیافت­های مختلف درباره مرگ، در ‌این جستار سعی می‌شود دو داستان استر و جالینوس و کروکودیل که در دو زمان، مکان و جهان­بینی و گفتمان متفاوت نوشته شده است؛ بررسی شود. البته باید گفت دو داستان، دارای کنش‌های مشترکند و لذا ذهن هر خواننده‌ای را در وهلة اول به‌ این فرضیه متبادر می‌سازد که شاید یکی از داستان‌ها به دلیل تأخر زمانی (حدود 550 سال)، متأثر از دیگری باشد؛ هرچند قرینه صارفه‌ای مبنی بر ‌این توجه و تأثر وجود ندارد. داستان اول به منظومة فکری مولوی و جهان­بینی عرفان اسلامی ‌او تعلق دارد و دیگری به منظومه فکری داستایوفسکی و نگرة مسیحی او. یکی (داستان مولوی)، در مذمت دنیادوستی است و اینکه برای رهایی از این دنیای دون باید به استقبال مرگ رفت و دیگری (داستان داستایوفسکی) در مذمت پوچی و بی معنایی زندگی و مرگ­اندیشی است. داستان نخست با نام «عشق جالینوس بر ‌این حیات دنیا بود که هنر او همین جا به کار می‌آید هنری نورزیده است که در آن بازار به کار‌اید آنجا خود را به عوام یکسان می‌بیند»(31)، یکی از داستان‌های دویست وشصت‌گانة مثنوی است که به­رغم کوتاهی و اختصار (سی و سه بیت) به نسبت داستان‌های مفصل (چون اولین و آخرین داستان مثنوی) حاوی نکاتی عمیق است. ‌این داستان با توجه به اینکه مجموعه قصه‌های مثنوی از هفت شکل لطایف، حکایات عامیانه، قصه‌های تاریخی، قصه‌های دینی، احوال مشایخ و اکابر، امثال حیوانات و قصه تمثیلی خارج نیستند، از نوع اخیر (تمثیل‌های توصیفی رمزی) است. داستانی که در ذیل داستان «صفت آن مسجد که عاشق­کش بود و آن عاشق مرگ جوی لاابالی که در او مهمان شد» (3: 3924) آمده است، از نظر تم اصلی و جوانب آن و عمق و اهمیت پیام آن، می­تواند فصل­الخطاب مجموعه اضطراب‌های انسانی در حوزه اضطراب حاصلِ سرنوشت و مرگ از یک سو و پوچیِ و بی معنایی از سویی دیگر باشد. دلیل ورود مولوی به ‌این داستان، داستانی است که پیشتر با نام سرگذشت مرغی که در قفص گرفتار شده؛ آمده است. قفصی که به مانند گلستان است و در بیرون آن صیادانی چند منتظر او هستند. در پایان داستان؛ مولوی نتیجه می‌گیرد که با توجه به آن شرایط، مرغ هرگز آرزوی بیرون آمدن از قفص را نخواهد کرد. بر‌این اساس مولوی حالت چنین مرغی را مانند داستان جالینوس می‌داند که به حیات قفس دنیا دلبسته بود:

«آن چنـــان که گفت جالینوس راد

از هــوای ‌ایــن جهـان و از مــراد

راضیم کز من بــــــماند نیم جان

کــه ز کــون استــری بینم جهان»

(3961-3962)

 

«زان سبب جانش وطن دید و قرار

اندریــن سـوراخ دنیـا مــوش وار
هـم درین ســــوراخ بنایی گرفت

درخــور ســوراخ دانایــی گرفت»

(3980-3981)

 

مطابق ‌این داستان جالینوس، ماندن در شکم حیوانِ دنیا را با همه حقارت و صغارت بر دنیای بزرگ­تری که مجهول است؛ ترجیح می‌دهد. در ادامه مولوی به تشریح احوال جالینوس می‌پردازد و می‌گوید شاید او عالم غیر ماده را عدم می‌دیده است (3965) و لذا به مانند جنینی است که شکم مادر دنیا را رها نمی‌کند. (3966-3973) در ادامه، مولوی مجدداً به داستان همان مرغ برمی‌گردد و حال و روز انبیا را برخلاف آن مرغان و جالینوس می‌بیند چراکه به فراتر از قفص فکر می‌کنند. (3975-3976) با توجه به شناخت جالینوس،  مولوی ‌این گفتار را از او بعید می‌داند و آنگاه انگشت انتقاد را به سمت کسی می‌گیرد که چنین دیدگاهی دارد. (3877- 3980) چنین شخصی نمی­تواند به فکر بیرون شدن از سوراخ دنیا باشد (3983) و صاحبان چنین اندیشه‌ای، عنکبوتانی هستند که دیدشان درخور همتشان است. (3984) در ادامه، مولوی گربه بیرون قفص را سمبل مرگ و چنگال‌های او را سمبل بیماری و آلامی ‌می‌داند که بر پر و بال آن مرغ (جالینوس) می‌زند تا او را از قفصِ دنیا رها سازد. (3986) او مرگ را قاضیی می‌داند که ما را سوی حکم گاه می‌برد و تلاش ما برای بهبود از بیماری را مهلت خواستن از مرگ می‌خواند که در پایان به مرگ انسان ختم می‌شود. (3991)

اما داستان دوم (کروکودیل)، دربارة زندگی شخصی به نام ‌ایوان است که در بعد از ظهر یک روز در یک پارک توسط کروکودیلی بلعیده می­شود و در مقابل التماس‌های دیگران مبنی بر بیرون آمدن از آنجا، پاسخ منفی می‌دهد و زندگی در شکم کروکودیل را بر جهان بیرون ترجیح می­دهد. داستان با زاویة دید اول شخص (سمیون سمیونیچ) آغاز می‌شود و چونان داستان نخست، چند عبارت آغازین آن، نشان از حادثه‌ای تراژیک دارد: «در روز سیزدهم ژانویة امسال یعنی سال 1865 ساعت دوازده و نیم ظهر یلنا‌ایوانوونا، زن رفیق بافرهنگم، ‌ایوان ماتوئیچ که با هم توی یک اداره کار می‌کنیم، گفت دلش می‌خواهد کروکودیلی را ببیند که توی بازار برای نمایش گذاشته بودند و می‌شد ورودیه‌ای داد و تماشایش کرد.» (داستایوفسکی، 1386: 157) بعد از رسیدن به پارک صاحب آلمانی کروکودیل، آنها را از عظمت آن آگاه می‌کند. در ادامه نویسنده صحنه­ای را توصیف می‌کند که ‌ایوان ماتوئیچ در وسط دندانه‌های کروکودیل است و تلاش برای بیرون آوردن او از دهان آن بی ثمر است: «انگار آن قیافة مأیوس فقط برای ‌این پریده بود بیرون که برای آخرین بار به چیزهای اطراف نگاهی بیندازد و با همه خوشی‌های دنیا وداع بگوید.» (همان:162)

در ادامه داستایوفسکی به نمایش صحنه­هایی می‌پردازد که مردم و اطرافیان سعی می‌کنند‌ایوان را در حالی که زنده است از شکم کروکودیل بیرون بکشند اما خود ‌ایوان ماندن در شکم کروکودیل را به دلایلی به بازگشت ترجیح می‌دهد: «می‌خواهم چرتی بزنم ‌اینجا گرم و نرم است البته هنوز فرصت نشده که به‌این جای دنج نگاهی بیندازم.» (همان: 168)

با‌ این توجه راوی ضمن اشارة صریح به زندانی شدن ‌ایوان(32) و عدم آگاهی‌ ایوان از ‌این مسئله(33)، یکی از مهم‌ترین دلایل عدم خروج از شکم کروکودیل را شهرت­طلبی(34) و مال­اندوزی از طریق آن از یک سو و مهیا بودن اسباب شادی و تفریح  در آنجا می‌داند.(35) در حالی که چنین انسانی در نظر کسی که از بیرون به مسئله نگاه می‌کند؛ قطعاً بیمار است و نشانة بیماری او همین چاق شدن‌های کاذب و بیمارگون اوست.(36) او مهم­ترین خاصیت اصلی کروکودیل را بلعیدن انسان‌ها(37) و عمر طولانی آن برمی‌شمارد.(38) در‌این مجال به مقایسة ساختاری و صوری دو داستان در قالب جدول ذیل اکتفا می­کنیم و در ادامه به تحلیل عمیق­تر دو داستان خواهیم پرداخت:

 

 

 

 

 


 

نام داستان

درون­مایه

زاویة دید

ابزار شناخت

شخصیت اصلی

سمبل

حیوان

سمبل

دلایل کنش شخصیتها

استر

و

جالینوس

گرفتاری انسان در دنیا و جهل   او از ‌این امر

سوم-  اول‌شخص

چشم

جالینوس

عالمان مادی

استر

دنیا

نوع

جهان­بینی

کروکودیل

«و‌ایوان»

گرفتاری انسان در عالم ماده و   علم

سوم-  اول‌شخص

لامسه

‌ایوان

روشنفکران

کروکودیل

علم‌-  دنیا

نوع جهان‌نگری و اصول   اقتصادی

 


مقایسه و تحلیل تطبیقی دو داستان

نکته‌ای که توجه به آن قبل از تحلیل دو داستان ضروری است توجه به بررسی و تحلیل فراتاریخی داستان‌هاست که زرین‌کوب در تحلیل داستان‌های مثنوی به آن اشاره کرده است و آن‌این است که انسان عصر جدید در شرایطی قرار گرفته است که ‌این امکان را یافته تفسیرهای تازه­ای از داستان‌ها عرضه کند که چه بسا آن تفسیرها یک لحظه هم به خاطر گوینده آن متن نرسیده باشد. (زرین‌کوب، 1382: 52)

با این نگاه، مجموعة دویست و شصت داستان مثنوی را با توجه به نقد حال ما بودن (ما در معنای انسان در هر عصر و مکانی) می‌توان به چند دسته طبقه­بندی کرد. پاره‌ای از داستان‌های مثنوی، قابلیت تفسیر و تحلیل برای زمان خاصی را دارا هستند و لذا کمتر می‌توان تفسیری فرازمانی و مکانی از آنها ارائه کرد. در مقابل، داستان‌هایی در مثنوی وجود دارد که قابلیت فرا تاریخی (فرا زمانی و مکانی) داشته و برای همه انسان­ها در هر عصر و مکان پیامی‌ دارد و بلکه با افکار و احوال انسان ادوارِ بعد انطباق بیشتری دارد.

داستان استرِ جالینوس و کروکودیلِ ‌ایوان از دو متفکر شرق و غرب با وجود اختلاف‌هایی در زمینه و بافت گفتمانی- فلسفی، به اضطراب و نگرانی‌های انسان در تمام ابعاد، یعنی اضطراب حاصل مرگ و سرنوشت؛ گناه و محکومیت و پوچی و بی معنایی توجه دارد. بر ‌این اساس یکی از دغدغه‌های اساسی انسان در طول تاریخ، پدیده­ای مجهول و بحث برانگیز به نام «مرگ» است که در مواردی خاص مبهم و موهوم به نظر می‌رسد.

دربارة این پدیده با توجه به جهان­بینی‌های متفاوت و با توجه به مؤلفه‌های چون معرفت­شناسی، هستی­شناسی، انسان­شناسی، خداشناسی و وظیفه­شناسی؛ دیدگاه‌ها، توصیفات و تصاویری مختلف عرضه شده است. آنچه در ‌این توصیفات بیشتر به چشم می‌خورد تصور و ترسیم‌های مشابه با وجود جهان­بینی‌ها و گفتمان‌های متفاوت است. در ‌این دو داستان، مولوی با توجه به جهان­بینی شرق و داستایوفسکی با توجه به جهان­نگری غرب از مرگ، توصیف و تصویری عرضه کرده­اند که با وجود اختلافاتی چند مشابهت‌های فراوانی دارد. داستان دو مردی که در شکم کروکودیل و استر رفته و به دلایل و عواملی چند نمی‌خواهند از آن بیرون ‌آیند که در حوزه و ساحت زمان، مکان، نوع تعلق، شخصیت، انتخاب یک حیوان در داستان به گونه­ای است که بررسی تطبیقی آنها را می‌طلبد.

مهم‌ترین مشخصة مشترک دو داستان، علاوه بر شخصیت‌های مشابه، مربوط به نوع جهان­نگری دو شخصیت است که شناخت ناقص و نادرستی از جهان دارند. اگرچه یکی در گفتمان مذمت دنیا مطرح شده است و دیگری در مذمت مرگ­اندیشی. هر دو شخصیت داستانی مولوی و داستایوفسکی سعی می‌کنند از طریق حواس خمسه ظاهری (بویایی، چشایی، بینایی، شنوایی و لامسه) جهان را بشناسند و تفسیر کنند و به همین جهت فهم آنان از خود، جهان و هستی؛ ناقص و ابتر است. بر همین اساس مولوی تأکید می‌‌کند نوع شناخت جالینوس از جهان اطراف در شکم استر از طریق چشم سر است:

«راضیم کز من بـماند نیم جان

کــهزکون استری بینم جهان»

(مولوی،3: 3961-3962)

 

در داستان دوم نیز، نوع شناخت ‌ایوان از جهان اطراف در شکم کروکودیل از طریق قوه لامسه (لمس کردن) است: «دور تا دورم ظلمات است ولی می‌توانم لمس کنم؛ یعنی می‌توانم با دست‌هایم ببینم ‌این دور و برم چه خبراست.» (168) که مشابه همان شناخت ناقصی است که در دستگاه فکری مولوی در قالب داستانِ پیل در شهر کوران (پیل در خانه تاریک) تصویر شده است. در داستان اول قرینه‌های بیّن و صارفه‌ای وجود دارد که نشان می‌دهد مقصود از شکم استر، همین دنیا و ماده است که مانع شناخت درست انسان می‌شود؛ چراکه خود مولوی مطابق همان سنت قصه­گویی خود به دنبال آوردن تمثیل و سمبل‌ها، خود به تأویل و تفسیر آنها پرداخته است. در حالی که در داستان دوم قرینه‌های موجود مبنی بر تأویل کروکودیل به دنیا و ماده از نوع معنوی است. لذا ضمن پذیرش تأویل‌های متعدد درباره کروکودیل (سرمایه‌داری و تمدن غرب)(39) می‌توان آن را به مانند استر در داستان نخست، سمبل دنیای ماده و طبیعت مادی نیز دانست. راوی از یک سو به خالی بودن شکم کروکودیل (دنیا) اشاره می‌کند(40) و از سویی دیگر مهم­ترین ویژگی آن را عمر طولانی (193)، بلعیدن انسان‌ها(41) (190) و ظلمانی بودن آن می‌داند:

«باید بدانی که من خوراکم‌ایده‌های بزرگی است که‌ این ظلمتی را که تویش هستم روشن می‌کند.» (193)

 با توجه به دو داستان یاد شده، عالمان اسیر حس و ماده یا «جالینوس‌های نامحرم»(42) هستند یا «جنین غافل»(43) و یا نظریه­پردازان و ‌ایدئولوگ­های صِرف.(44) بر همین اساس هر دو ‌این شخصیت‌ها در نوع نگاه به خود و جهان پیرامون خود به دلیل عدم شناخت و ادراک درست از پدیده‌ها (یکی از طریق لمس کردن در داستان دوم و دیگری با باور به ندیدن دلیل نبودن است در داستان اول)، دچار اضطراب­اند؛ اضطرابی که به قول پل تیلیش در سه ساحت اضطراب مرگ و سرنوشت، اضطراب گناه و محکومیت و اضطراب پوچی و بی معنایی بر روح، روان و زبان آنها سایه انداخته است. (تیلیش، 1384: 67-101) اگرچه در حدت و شدت نوع اضطرابی که دو شخصیت در آن گرفتارند، تفاوت‌هایی دیده می‌شود.

 با ‌این توجه و با توجه به عصر جدید و جهان­بینی و رویکردهای اگزیستانسیالتیِ داستایوفسکی و بحث هجمه‌های تکنولوژی غرب که فضای روسیه را تهدید و تحدید می­کرد؛ اضطراب شخصیت داستان داستایوفسکی؛ بیشتر از سنخ اضطراب شک، پوچی و بی معنایی است که به تعبیر تیلیش بیشتر مبیّن وضعیت وجودی انسان معاصر است. (همان: 169) در حالی که اضطراب شخصیت اول داستان نخست (جالینوس)، بیشتر از سنخ اضطراب حاصل سرنوشت و مرگ است.

بر‌ این اساس در یک نگاه کلان، باید گفت که وجه تشابه ‌این دو داستان با توجه به مسئله اصلی مقاله؛ تقابل جهان متافیزیک و ماده از یک سو و مرگ و زندگی انسان از سویی دیگر است که در دو داستان با گزینش دو شخصیت همفکر و البته با صور مختلف بیان شده است. انسانی که معنویت را بوسیده و به طاقچه‌ای نهاده و به مانند اسلاف خود به دنبال جاودانگی و ابدیت است. به عبارت دیگر شخصیت‌های اصلی داستان، جالینوس حکیم و ‌ایوان در شکم استرِ جهالت و کروکودیلِ علم گرفتار شده‌اند و بر ‌این بیماری و بحرانی که به آن گرفتار شده‌اند؛ نیز وقوف ندارند.

انسان‌هایی که اگرچه از نظر دانش به اوج رسیده­اند؛ در مقابل از نظر اخلاق و مذهب سقوط کرده­اند. ضمن ‌اینکه جهلِ مرکب، بر اضطراب آنها افزوده است. همچنین هر دو شخصیت، نفس زندگی را دوست دارند و آنچه درد مشترک آن دو است بیش از آنکه تلاش برای ماندن باشد؛ آگاهی از ‌این واقعیت و حقیقت است که زندگیشان، همیشگی نخواهد بود. با ‌این تفاوت که ‌ایوان برخلاف جالینوس-که مطابق تعالیم مولوی در جهان­بینی یکتاپرستی سخن می­گوید و لاجرم مولوی سخنانی ‌این­گونه را منتسَب به ‌ایشان می‌داند(45) شخصی است کاملاً حسابگر، حسود، مضحک، شهرت­طلب، خودخواه و به دنبال جاودانگی. چنانکه دیگران در وصف او می­گویند: «اگر راست باشد که کروکودیل‌ها عمر طولانی دارند، امید دارد لااقل هزار سال عمر کند.» (داستایوفسکی، 1386: 193) همچنین هر دو زندگی در دنیا و کسب لذت به بیشترین حد ممکن را بر هر دنیای ناشناخته (زندگی پس از مرگ) ترجیح می‌دهند؛ ولو ‌این زندگی در بدترین شرایط ممکن باشد. ضمن ‌اینکه درونمایة هر دو داستان؛ بحران، درد و اضطراب‌هایی است که به دلیل دلبستگی به یک نشاه (دنیادوستی) پیدا شده و ‌این بحران، مشترک همه انسان‌هایی است که از حقیقت خود فاصله دارند.

نکتة پایانی که در تحلیل مقایسه‌ای ‌این دو داستان با توجه به فضای حاکم بر آن، قابل تأمل است؛ مسئلة مجموعه بحران‌هایی است که انسان به ما هو انسان- مدرن یا پیشامدرن- با آن درگیر است که به نوعی هر دو شخصیت به دلیل نوع نگاه ماتریالیستی خود به جهان (از راه دیدن از طریق چشم سر در داستان نخست و لمس کردن در داستان دوم) با آن مواجه هستند. بحران‌هایی چون شکاکیت، ماده گروی اخلاقی، خودناشناسی و فقدان معرفت نسبت به منِ واقعی، احساسات­گرایی و توجه به دلبستگی‌های آنی، بیگانگی و تنهایی، بی معنایی، مصرف­زدگی، توجه به افکار عمومی ‌و ... برآیند مجموعه فرایند حالات و افکار شخصیت اصلی دو داستان است که با آن درگیرند.

برآیند تحلیل دو داستان اَستَر و جالینوس و کروکودیل و ‌ایوان، ‌این است که دو داستان اگرچه در زمان، مکان، شرایط و جهان­بینی متفاوت نوشته شده و  برآیند دو فضای گفتمانی و فلسفی مخلتف هستند (یکی در مذمت دنیادوستی است و جالینوس نماینده انسان‌های وابسته به دنیا و هراسان از مرگ است و داستان دوم در مذمت مرگ­اندیشی است که تم ضمنی آن توجه به بی معنایی و پوچ بودن زندگی ایوان است)؛ دارای کنش‌ها و مضامینی مشترک هستند که‌این ظن را تقویت می‌کند که متفکران و اندیشمندان بزرگ جهان، جدای از برخی اختلافات و تمایزات صوری و علقه و عقیده‌های متفاوت، در مقام توصیف موقعیت انسان در جهان و مجموعه درد و رنج‌های بشری از یک سو و اضطراب‌های حاصل بی‌معنایی و مرگ و سرنوشت از سویی دیگر از موضع یک انسان‌شناس روانکاو؛ به انسان نگریسته‌اند و تشابه‌های دو داستان یادشده بیش از آنکه حاصل تأثیر و تأثر باشد برآیندِ تواردی است که انسان‌های روشن­بین می‌توانند آن را دریابند. برآیند دیگر ‌این جستار آن است که انسان چه در موقعیت جالینوسِ مولوی و چه در موضع ‌ایوانِ داستایوفسکی باشد و با عینک چشمِ سر و حواس (لامسه) به جهان بنگرد؛ شناخت او از جهان ناقص بوده و در استر و کردکودیل  جهالت زندانی خواهد بود.

 

پینوشتها

(1)   به تعبیر فرانچسکوی قدیس «ستایش تو راست‌ ای خداوند من بهر، خواهرمان مرگ که هیچ انسانی را از آن گریز نیست.» (بوبن، 1384: 106)

(2)          یا به قول خیام:

«از قعــــر گل سیاه تا اوج زحل

کردم همــه مشکلات عالم را حل

بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل

هر بنــد گشوده شد مگر بند اجل»

(3)          «خیام اگر ز باده مستی خــوش بــاش

 با ماه رخی اگر نشستی خــوش بـاش

 چون عاقبت کار جهان نیستی اســـت

 انگار که نیستی چو هستی خوش باش»    (خیام)

(4)   چنان که اندیشمندی چون افلاطون هم مرگ را بدترین اتفاقی می‌داند که برای آدمی ‌رخ می‌دهد. (برگمن، 1386: 8)

(5)   «ما می‌کوشیم زندگی را دو نفره تجربه کنیم ولی هر یک مجبوریم تنها بمیریم.» (یالوم، 1387: 38)   

(6)   «هیولایی که ما از مرگ می‌سازیم به خاطر ‌این است که خودمان را به صورت عضوی از چرخة طبیعت نگاه نمی‌کنیم؛ فکر می‌کنیم چون انسانیم، پدیده‌ای فراطبیعی هستیم.» (آلبوم، 1385: 234)

(7)          به قول مولوی:

«مرگ هر کس‌ ای پسر همرنگ اوسـت

پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست»

(مثنوی، 3: 3440)

(8)   چنان که در آخرین کتاب آسمانی، گریز از مرگ غیر ممکن فرض شده است: «اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده.» و علی (ع) با تأسی از ‌این فرهنگ، در یکی از خطبه‌های خود چنین می‌فرماید: «ایها الناس کل امری لاق ما یفر منه فی فراره و الاجل مساق النفس و الهرب منه موافاته کم اطردت الایام ابحثها عن مکنون هذا الامر فابی الله الا اخفاءه هیهات علم مخزون» (نهج­البلاغه، خطبه 149)

(9)   «خوب می‌دانم که مرگ شکست­ناپذیر است، اما ارزش انسان نه در پیروزی که در تلاش برای پیروزی نهفته است.» (کازنتزاکیس،1387: 520)

(10)  «مرگ، کار خداست و نام نقطه‌ای است که خدا انسان را آنجا لمس می‌کند، اما تحلیل رفتن بدن کار خیانت­گونه و رذیلانة شیطان است. بزرگ­ترین جاه‌طلبی من آن است که برای مرگ چیزی جز چند استخوان باقی نگذارم.» (همان: 322)

(11)      «مرگ به اندازة پورنوگرافی سانسور می‌شود.» (یالوم، 1387: 47)

(12)     «مرگ به زندگی خاتمه می‌دهد نه رابطه.» (آلبوم، 1385: 234)

(13)  «می‌دانم که اگرچه حقیقت مرگ نابودمان می‌سازد، تصور مرگ نجاتمان می‌دهد.» (یالوم، 1387: 161)   

(14)  چنان که جیمز بر آن است که سرشت عاطفی ما عقاید دینی را بر رقیب‌ها و بدیل‌های مادی مشربانه یا لاادری گرایانه ترجیح می‌دهد. به این دلیل که عقاید دینی، برای ما جذابیت دارند و به ما آرامش یا احساس معنا می‌بخشند و عالم بی‌ایمانی باعث احساس دلهره در انسان است. (تیلور، 1387: 24)

(15)  چنانکه به نظر اروین یالوم مذاهب آمده‌اند تا از اضطراب‌های بشری بکاهند. (یالوم، 1387: 45)

(16)  در چنین دنیایی چون انسان‌های خردمندتر و ژرف‌اندیش‌تر احساس بی‌معنایی یا احساس شر فراگیر یا احساس گناهکاری شخصی می‌کنند و چون دین، راهی برای رهایی از این سه احساس آزاردهنده نشان می‌دهند هرگز نقش دین از رواج نخواهد افتاد. (همان: 43)

(17)  چنانکه داستایوفسکی دربارة قصیدة اقتباس‌هایی از قرآن پوشیکن چنین گفته است: «وقتی ‌این قصیده را می­خوانیم احساس می‌کنیم که سرایندة آن شاعری مسلمان است؛ چرا که روح قرآن را با عظمت و سادگی آن و شمشیر آختة حق علیه باطل و قدرت‌ ایمان را احساس می‌کنیم.» (ممدوح، 1385: 158)

(18)  ‌این رمان اولین رمان بزرگ اوست که شخصیت اصلی رمان دانشجوی است به نام راسکولنیکف که به دلیل فقر، دانشگاه را ترک کرده است. او به دلایل مختلف پیرزن رباخواری را به قتل می‌رساند تا آن پول­ها را بین نیازمندان توزیع کند اما مجبور می‌شود یکی دیگر را به دلیل شاهد بودن به قتل برساند. در سیر مجموعه حوادثی که در داستان دنبال می‌شود، ‌این رمان داستان گمراهی و تباهی انسان­هاست و هر یک از انسان­ها باید در هر لحظه از زندگی، طعم ذلت هبوط آدم را بچشند. (مجتهدی، 1387: 60-66)

(19)  شاهزاده‌ای است به نام میشکین از خانوادة اشرافی که بدون تأمل به همه کس اعتماد می‌کند و صداقت در او تا حد ساده­لوحی تقلیل می‌یابد. (همان: 70)

(20)  ‌این رمان داستان افرادی است که آزادانه خود را در نوعی برج بابل جدید اسیر پوچ­انگاری و عدم تفاهم کرده‌اند. (همان: 13)

(21)  ‌این رمان، آمیزه مجموعة آثار اوست و به نحوی تقابل خیر و شر و فضائل و رذایل است و به مسائل مابعدالطبیعی توجه دارد. اکثر شخصیت‌های داستان نظیر چهار پسر و پدر، روحاً بیمار هستند. ‌این داستان با کنش‌هایی چون پدرکشی و خودکشی همراه است (همان: 43) و روانکاوی چون فروید معتقد بود ‌این رمان، عالی‌ترین رمانی است که تاکنون نوشته شده است. چنانکه میخاتئل نعیمه، شاعر مشهور لبنان، در وصف ‌این اثر گفته است: اگر سپاهی از رجال دین و روانشناسان و استادان جمع شوند نمی‌توانند برای ما رمانی همچون برادران کارامازوف تألیف کنند. (ممدوح، 1385: 20)

(22)  در ‌این اثر نویسنده خواسته است تجربة تلخی را که در جریان اقامتش در خارج از کشور برای او پیش آمده، شرح دهد؛ تجربه‌ای که مبتنی بر عشق او به قمار است و سبب شده تا او پاکباخته و مقروض به روسیه بازگردد. قهرمان رمان، آلکسی ‌ایوانویچ، داستان خود را تعریف می‌کند. او معلم سرخانه در نزد ژنرالی است که هروقت به خارج از کشور سفر می‌کند، در شهر خیالی رولتنبورگ اقامت می‌گزیند. آلکسی ‌ایوانویچ سر از پا نشناخته در دام عشق پولینا، خواهر زن ژنرال، گرفتار می‌شود که با سنگدلی سرشار از بلهوسی با او رفتار می­کند. یک روز که آلکسی به پول احتیاج دارد، پولینا 700 فلورن به او می‌دهد و او را می‌فرستد که برای وی رولت بازی کند. در آغاز، بخت با آلکسی ‌ایوانویچ یار است، ولی او می‌خواهد از اقبالی که نصیبش شده است حداکثر فایده را ببرد؛ بنابراین، به بازی ادامه می‌دهد، اما دیری نمی‌گذرد که تمام پولش را می‌بازد. در اثر ‌این باخت، تعادل روانی خود را از دست می‌دهد و دچار نوعی هذیان می‌شود.

(23)  دلیل ‌این امر را نیز میخائیل باختین در چند صدایی بودن رمان‌های او می‌داند. (ممدوح، 1385: 115)

(24)  چنانکه غالب شخصیت‌های داستانی او از درد جسمی ‌به­ویژه صرع برخورداند. (مجتهدی، 1387: 2-19)

(25)  او بعد از سال 1862 نظرش نسبت به روسیه عوض می‌شود و از لانة جهنمی ‌مورچگان لندن و از بهشت خرده بورژوازهای پاریس سخن می‌‌‌گوید. (همان: 181)

(26)  خاصیت فاجعه‌ها ‌این است که ذهن انسان را از دغدغه‌های روزمره دور می‌سازد. او انسان را با تاریکی و روشنایی‌های روح آشنا می‌کند و به همین دلیل ما را با فاجعه‌های بشری روبه­رو می‌سازد. (همان: 243)

(27)  عاطفه در ‌این بستر یعنی دلالت بر وفاداری به سنت قومی ‌و عقل یعنی ‌ایدئولوژی‌های ناپختة سیاسی که با شفقت قومی ‌تعارض دارد. (همان: 58)

(28)  چنانکه نیچه او را تنها مؤلفی می‌داند که در مورد روانشناسی از وی چیزی آموخته است. چنانکه هیچ رمان­نویس دیگری به اندازه او قادر نبوده نفسانیات را تا ‌این حد ملموس و انضمانی توصیف کند. (همان: 48 و 69)

(29)  توضیح ‌این نکته ضروری است که ‌این داستان در مجموعه داستان‌های کوتاه داستایوفسکی با نام «رویای آدم مضحک» و توسط رضا رضایی و به همت انتشارات نشر ماهی در ۲۴۹ صفحه و ۲ هزار نسخه منتشر شده است. ‌این مجموعه هفت داستان دارد که آنچه در ‌این مجموعه؛ عجیب و در عین حال جالب به نظر می‌رسد تلاش مؤلف برای ‌ایجاز در بیان و روایت داستان است.

(30)  در داستان کوتاه دزد شرافتمندانه که سال ۱۸۴۸ نوشته شد، «داستایفسکی» ‌ایده‌ای را دنبال کرد که بعدها در یکی از رما‌ن‌های بزرگش با نام جنایت و مکافات دنبال شد.

(31)  مأخذ ‌این داستان به نقل از فروزانفر برگرفته از مقالات شمس است که «جالینوس همین عالم را مقر است از آن عالم خبر ندارد که می‌گوید که اگر نمیرم و در شکم استر کنند از راه فرج استر ‌این جهان را نظاره می‌کنم خوشترم آید از آن که بمیرم.»

(32)  «بله حالا او اسیر و زندانی است... اصلاً چطور امکان دارد آدم توی کروکودیل زندگی کند.» (183)

(33)  «اما دلم می‌خواست همه فکرهایش را بدانم؛ دوست من تکلیف آزادی چه می‌شود؟ تو به قول معروف الان حبسی، در حالی که انسان حق برخورداری از آزادی را دارد.» (194)

(34)  «هم ‌اینجا و هم آنجا دربارة من حرف می‌زنند. من چه قدر منتظر یک فرصتی بودم که درباره‌ام حرف بزنند؛ اما نمی‌شد! شغل بی‌اهمیت و دون‌پایه‌ام اجازه نمی‌داد. حالا با یک قورت کروکودیل همة ‌اینها امکان­پذیر شده. هر کلمه‌ای از دهان من خارج بشود گوش می‌کنند..» (187)

(35)  زن خطاب به ‌ایوان: «فکرت آرام باشد و از تفریح و سرگرمی ‌هم خودت را محروم نکن.» (168)

(36)  «این بار فکر کردم شاید تب دارد و هذیان می‌گوید؛ همان ‌ایوان همیشگی بود منتها بیست برابر باد شده بود.» (188)

(37)     «خاصیت اصلی کروکودیل چیست؟ جوابش روشن است بلعیدن آدم‌ها.» (190)

(38)  «اگر راست باشد که کروکودیل‌ها عمر طولانی می­کنند من امیدوارم لااقل هزار سال عمر کنم.» (193)

(39)  کروکودیل می‌تواند سمبل تجارت جهانی، سرمایه­داری و علم افسارگسیختة غرب باشد. (177)

(40)     «اولاً در کمال تعجب دریافته‌ام که توی کروکودیل کاملاً خالی است.» (189)

(41)  نکتة قابل تأمل ‌این است که کروکودیل که سمبل علم افسارگسیختة غرب است، انسان را بلعیده است؛ در حالی­که او در یک حالت هژمونی به وضع جاری راضی است. (177)

(42)  مشابه ‌این داستان و گرفتاری انسان در دنیا  داستانی است که در دفتر  چهارم مثنوی آمده است:

«تو چو کرمی ‌در میان سیــب در

وز درخت و باغبانــی بـی‌خبــر

آن یکی کرمی ‌دگر در سیب هــم

لیک جانش از برون صاحب علم

جنبـش او واشکافــد سیــب را

بر نتانــد سیــب آن آسیــب را

بردریـــده جنبــش او پرده‌هــا

صورتش کرم است و معنا اژدها»

(4: 1870-1873)

(43)     این جنین هم غافل است از عالمی همچو جالینــوس او نامحــــــرمی.

‌(همان)

(44)  «باید بدانی که من خوراکم ‌ایده‌های بزرگی است که‌ این ظلمتی را که تویش هستم روشن می‌کند.» (193)

(45)     «ور ز جالیونس ‌این گفت افتر است

         پس جوابم بهر جالینوس نیســت»

(مولوی، 3: 3975)

آرمسترانگ، کرن (1386). دگرگونی بزرگ. ترجمة ع. پاشایی و نسترن پاشایی. چاپ اول. فراروان. تهران.
آلبوم، میچ (1385). سه شنبهها با موری. ترجمة ماندانا قهرمانلو. چاپ دوم. قطره. تهران.
آندره هیل، اولین (1385). حیات معنوی. ترجمة سیمین صالح. چاپ اول. شور. تهران.
ابوالوی ممدوح (1385). پژوهش تطبیقی تأثیر داستایوفسکی در ادبیات عربی. ترجمة علی نظری و علی عزیزی نیا. چاپ اول. دانشگاه لرستان.
برگمن، گرگوری (1386). کتاب کوچک فلسفه. کیوان قبادیان. چاپ ششم. اختران. تهران.
بوبن، کریستان (1384). رفیق اعلی. ترجمة پیروز سیار. چاپ هفتم. طرح نو. تهران.
تیلور، چارلز (1387). تنوع دین در روزگار ما. ترجمة مصطفی ملکیان. چاپ اول. شور. تهران.
تیلیش، پل (1384). شجاعت بودن. ترجمة مراد فرهادپور. چاپ سوم. علمی ‌و فرهنگی. تهران.
داستایوفسکی، فیودرو (1386). رؤیای آدم مضحک. ترجمة رضا رضایی. چاپ اول. نشر ماهی. تهران.
زرین­کوب، عبدالحسین (1387). بحر در کوزه. چاپ هشتم. علمی. تهران.
زمانی، کریم (1384). شرح مثنوی معنوی. چاپ اول. اطلاعات. تهران.
فروم، اریک (1385). داشتن یا بودن. ترجمة اکبر تبریزی. چاپ هفتم. فیروزه. تهران.
فروم، اریک (1379). گریز از آزادی. ترجمة عزت‌الله فولادوند. چاپ نهم. مروارید. تهران.
کازنتزاکیس، نیکوس (1387)، گزارش به خاک یونان. ترجمة صالح حسینی. چاپ پنجم. نیلوفر. تهران.
کرکگور، سورن (1385). ترس و لرز. ترجمة
عبدالکریم رشیدیان. چاپ پنجم. نی. تهران.
مجتهدی، کریم (1387). داستایوفسکی و آثار و افکار. چاپ اول. هرمس. تهران. 
ملکیان، مصطفی (1381). راهی به رهایی. چاپ دوم. نشر نگاه معاصر. تهران.
ــــــــــ (1381). سیری در سپهر جان. چاپ اول. نشر نگاه معاصر. تهران.
مولوی، جلال­الدین محمد (1372). مثنوی معنوی، محمد استعلامی. چاپ سوم. زوار. تهران.
یالوم، اروین (1387). مامان و معنای زندگی. سپیده حبیب. چاپ اول. کاروان. تهران.